آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان
بیخیال فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود,روی نیمکتی چوبی,روبروی یک ابنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید: غمگینی؟ - نه - مطمئنی؟ - نه - چرا گریه می کنی؟ - دوستام منو دوست ندارن - چرا؟ - چون قشنگ نیستم - قبلا اینو به تو گفتن؟ - نه - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدیم - راست می گی؟ - از ته قلبم اره دخترک بلند شد و به طرف دوستانش دوید,شاد شاد چند دقیقه بعد پیرمرد اشکهاشو پاک کرد,کیفش رو باز کرد,عصای سفیدش رو بیرون اورد و رفت نظرات شما عزیزان: چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, :: 16:16 :: نويسنده : پویا
![]() ![]() |